عليعلي، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

کودک دوست داشتنی ما

16 ماهگی و ما فیها !

سلام همه ی هستی من   شانزده ماهگیت مبارک پسر مهربون مامان .. مامانی تقریبا یکی دو هفته ی پیش دندون ششمت بعد از مدت ها که ورم کرده بود رونمایی شد و کلی خوشنود گشتیم .. روند کندی تو دراوردن دندون داری عجقم !! تند تند همه رو دربیار دیگه مامانی که راحت بتونی غذا بخوری !! بلاخره بلاخره اولین کلمه ی با هدفت رو گفتی .. هووووراااااا !!! و اونم کلمه ی  " دو دو " می باشد ! به معنای " توپ " !! اونم مدیون خاله زینب هستیم که بهت یاد داد !! وووااای اگه بدونی چقدر ذوق میکنم وقتی ازت میپرسم این چیه و تو میگی دودو !! فکر کنم یه هفتصد هشتصد باری تا حالا ازت این سوالو پرسیدم !! ای خداااا کی میشه زبونت باز بشههههه !!! ماشالله ش...
2 خرداد 1392

روزهایی که مثل برق و باد می گذرند ! + دندون پنجم

طسلام جوج وی مامان ذدد ذدد دذ       ئ  ئ ئ ذ ذ این دست گلت بود !! امان از شیطونیات وروجکککک!! پسرک پانزده ماه و نیمه ی من ، عشقم ، نفسم ، عمرممم ، حتی وقتی خوابی هم دلم برات تنگ میشه و دوست دارم بیام بیدارت کنم ولی وقتی تو خواب ناز میبینمت دلم نمیاد !! کوچولوی من ، اینقدر رفتارات هدفمند شده که مدام ما رو با کارا و حرکاتت شگفت زده و ذوق زده میکنی!! با خاله ها کلاغ پرررر بازی میکنی !! اون انگشت کوچولوی خوشکلت رو میزنی به زمین بعد میبری بالاااا و میگی اَاَاَاَ ! هر کاری باهام داشته باشی یا چیزی بخوای میای دستمو میگیری و منو میکشی طرف چیزی که میخوای و با انگشت کوچولوت اشاره میکنی بهش !! هی ...
9 ارديبهشت 1392

سفرنامه مشهد

سلام زندگی مامان عشقم مسافرت  مشهد به استثنای اتفاقی که اخرش افتاد خیلی عالی بود و خیلی خیلی خوش گذشت. برای اولین بار سوار قطار شدی و توی کوپه حسابی شیطونی کردی ! از پله هاش هی بالا و پایین میرفتی ..با هرچیزی که دم دستت بود اعم از بطری های آب و لیوان و سطل آشغال و روزنامه و مجله، ریخت و پاش کردی ..نصف شب خوابیدی و صبح بیدار شدی و با بابا تو راهروی قطار قدم زدی و به همه ی کوپه هایی که درشون باز بود سرزدی و کلی خنده  تحویلشون دادی و یه سری با همه شون بازی کردی !! اصلا هم قبول نمیکردی برگردی تو کوپه و من و بابا به نوبت مواظبت بودیم. ببین با چه شیطنتی داری بهم نگاه میکنی !!  تا...
24 فروردين 1392

نوروز 1392 و مسافرت به نجف اشرف

سلام علی جانم پسرم، سال 1391 تموم شد و پا به سال 1392 گذاشتیم .. امیدوارم امسال سال خوب و قشنگی برای همه مون باشه ! ما روز 29 اسفند از مشهد رسیدیم به خونه و همون روز قبل از اینکه حتی چمدون ها رو از ماشین خالی کنیم ، با تموم خستگیهامون رفتیم وسایل سفره هفت سین رو خریدیم .. 3 تا ماهی کوچولوی خوشکل .. سبزه و سیر وسنجد و... . برگشتیم به خونه ی قشنگمون که حسابی دلم براش تنگ شده بود و سریع سفره رو پهن کردیم .. برای اینکه دستت نرسه و خراب نکنی سفره رو روی اپن انداختم ! روز 30 اسفند ، تقریبا ساعت 2و نیم تحویل سال بود .. دوست داشتم اون موقع خونه ی خودمون باشیم .. اصلا حواسم به ساعت نبود و متاسفانه لحظه ی تحویل سال مشغول...
24 فروردين 1392

14 ماهگی

سلام دلبر مامان   مامانی اینقدر دلبر شدی که خدا میدونه .. وقتی بابایی رو مبل خوابش ببره از روی مبل میری بالا و روی بابا میخوابی و سرت رو میزاری رو سرش !! با صورتش بازی میکنی .. موهاشو میکشی .. بوسش میکنی ، تا از خواب بیدار میشه و حسابی می چلونتت و باهات بازی میکنه ! الهی فدای مهربونیات بشم عزیزدلم ! وقتی دستامو از هم باز میکنم و میگم علی بیا بغلم، با خنده میدوی طرفم و بغلم میکنی.. خیلی وقتا که بغلت میکنم سرتو میزاری رو شونم و با دستات محکم بغلم میکنی .. اینقده رومانتیک این کارو انجام میدی ! بعدش میگم علی مامانو بوس کن .. لباتو میزاری رو گونه ام ومیگی obbba  .. الهی فدای بوسه هات بشم که از عسل هم واسم شیرینتره! ...
22 اسفند 1391

13 ماه و اندی !

سلام فسقلي من نفسك مامان امروز یک سال و یک ماه و ده روزته.. حساااابی شیطونی !! یعنی یه دقیقه نمیشینی !! مدام در حال ورجه وورجه کردن و  بالاو پایین رفتن و فوضولی و بازی و شیطنتی !! از صندلی و عسلی ها هم دیگه خوشکل بالا میری و امروز هم به کمک عسلی از ام دی افی که در آشپزخونه گذاشتیم هم بالا رفتی و وارد آَشپزخونه شدی .. بابایی هم مجبور شد عسلی رو برداره و ام دی اف رو با سیم و بند و بساط به کابینتا وصل کنه ! وای هر چی بگم از شیطونیت کم گفتم !! موبایل و کنترل رو یاد گرفتی ، بهت بگیم میری برامون میاری!! حق ندارم گوشیمو دستم بگیرم، تندی میای ازم میگیری و اگه قفل باشه بهم میدیش تا برات بازش کنم !! تلفن یا موبایل رو میزاری در گوشت و ب...
7 اسفند 1391

هدفم از ساخت این وبلاگ

به دعوت از سه تا از دوستای خوبم شقایق جون (مامان ارشان )  نیلوفرجون ( مامان روژینا )  مریم جون ( مامان محمد مانی) به این مسابقه دعوت شدیم و اونم اینه که هدف و دلایلم رو از ساختن این وبلاگ بگم قبل از بارداریم تصادفا با وبلاگایی آشنا شدم که از کودک هاشون می نوشتن و عکساشونو میذاشتن و این برام خیلی خیلی جالب بود .. از طرفی همیشه به این فکر میکردم که ای کاش از خاطرات کودکیم ،جزییات بیشتری میدونستم.. برای همین تصمیم گرفتم حتما برای کودکم بنویسم و وبلاگ رو انتخاب کردم چون توضیحات بیشتری درباره ی عکس هم میشه داد .. از همون ابتدای بارداریم این وبلاگ رو درست کردم و شروع کردم به نوشتن و الان بیشتر از قبل عاشق این...
5 اسفند 1391