14 ماهگی
سلام دلبر مامان
مامانی اینقدر دلبر شدی که خدا میدونه .. وقتی بابایی رو مبل خوابش ببره از روی مبل میری بالا و روی بابا میخوابی و سرت رو میزاری رو سرش !! با صورتش بازی میکنی .. موهاشو میکشی .. بوسش میکنی ، تا از خواب بیدار میشه و حسابی می چلونتت و باهات بازی میکنه ! الهی فدای مهربونیات بشم عزیزدلم !
وقتی دستامو از هم باز میکنم و میگم علی بیا بغلم، با خنده میدوی طرفم و بغلم میکنی.. خیلی وقتا که بغلت میکنم سرتو میزاری رو شونم و با دستات محکم بغلم میکنی .. اینقده رومانتیک این کارو انجام میدی ! بعدش میگم علی مامانو بوس کن .. لباتو میزاری رو گونه ام ومیگی obbba .. الهی فدای بوسه هات بشم که از عسل هم واسم شیرینتره!
خیلی با نمک میدوی ! نمیدونم چه جوری توصیفش کنم ولی خیلی بامزه س .. مخصوصا وقتی همراهش جیغ میکشی و در میری که نگیرمت !! کلا کاری به نام نشستن تو لغت نامه ات نیست ! همش در حال راه رفتنی .. بعضی وقتا که دقت میکنم میبینم کار یا هدفی هم نداری همینجوری دور میزنی فقط ! تحرکت فوق العاده زیاده .. البته بعید هم نبود ازت اینجوری بشی چون مامان و بابات هم ظاهرا همینجوری بودن !!
مکیدن با نی رو یادگرفتی !! خیلی بانمک میشی .. موقع مکیدن لپات میره تو !!
عاشق دالی بازی هستی .. یعنی قهقه میزنی موقع بازی.. از نینیگیات این بازی رو دوست داشتی ..
هر وقت از خواب بیدار میشی گریه میکنی .. حتی اگه کنارت باشم .. نینی تر که بودی با خنده از خواب بیدار میشدی و کلی ناز میکردی واسم ولی الان نمیدونم چرا اینجوری شدی ! کلا خیلی بهم وابسته شدی .. وقتی بخوای بغلت کنم دستت رو طرفم دراز میکنی و انگشتاتو تند تند باز و بسته میکنی و میگی ماماماماماما ! البته همراه با نق و گریه !
انشالله امشب با قطار عازم مشهد هستیم .. ما که قسمتمون نمیشه فقط به نیت زیارت بریم ، این بار هم به خاطر عروسی پسردایی بابا ( احمد آقا ) داریم میریم و حدودا 5-6 روز میمونیم .. این دفعه ی دومه که داری میری مشهد !
این چند روزه حسابی بساط جشنا عروسی به پاست .. جمعه ی پیش عروسی پسردایی مامانم ( آقا صالح ) بود و یک شنبه هم عروسی یکی از اقوام بود بازم که برای اولین بار تو با من نبودی و بابایی نگهت داشت و بردت خونه ی جدوت ..البته همیشه تو عروسیا بابایی طرف مردونه نگهت میداشت و آخراش میومدی پیش من ولی این سری کلا بابا نبود و تورو پیش خودش نگه داشت.. قبلش بابایی میگفت اگه ندیش نگهش دارم از این به بعد تو عروسیا نگهش نمیدارمااا.. هههههه ... ولی انصافا حسابی دلم برات تنگ شد!
بابایی خیلی وقتا که میخواد بره خرید میگه علی رو عوض کن با خودم ببرم ، منم خیلی وقتاش به خاطر سردی هوا قبول نمیکنم ولی دوسه باری با بابایی رفتی خریدی !
راستییی .. پنج شنبه ی گذشته ، بعد از این همه انتظار بلاخره برف اومد ! فقط یک روز ولی حسابی چسبید ! حیف ازت عکس نگرفتم با برفها !! چون خیلیییی دلم برف بازی میخواست ، تو رو گذاشتم پیش مامانم و با بابامیثم و خاله ها رفتیم برف بازی و حسابی دلی از عزا دراوردیم !!
خوب حالا بریم سراغ عکسهای این روزا
این سه تا عکس مال موقعیه که موهات بلند بود ، باباییم اومده بود ایران و باهم رفته بودیم بوستان علوی! اینا تو دوربین خاله شیما بود!
یه روز دیگه، من و بابایی دیدیم هوا خوب و افتابیه ناهارمونو برداشتیم و رفتیم بوستان علوی ..حسابی بازی کردی اونجا
مامان تو اون سوراخه چه خبره؟!!!
وووی این چیه دیگهههه !
مامان برم تو ؟!!!
چقد اینجا بانمکههه مامان !!
دالیییییی !!
قربون قد و بالات برم مننننن فینگیلی !!
مامان بهت میگم بیا بغلمممم کن!!
شنبه_ 19 اسفند91 .. رنگین کمان ( با زهراجون و آقامازن رفته بودیم و کلی بازی کردیم و خیلی خوش گذشت )
فدای خندهات بشم من عشقم
وقتی علی بخواد به مامانش غذا بده :
مامان بیا بخور !!
این عکسه رو که میبینم میخوام فقط گاز گازت کنم و فشارفشورت بدمممم!!!
مامان بسه دیگه !!
باشه باشه واسه این دفعه بسهههه !!
پ . ن : به خاطر مسافرتمون ، سه روز زودتر اومدم به پیشواز چهارده ماهگیت ! تو نفس منی !!