عليعلي، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

کودک دوست داشتنی ما

سفرنامه مشهد

1392/1/24 17:05
نویسنده : مامان علی
1,276 بازدید
اشتراک گذاری

سلام زندگی مامانماچ

عشقم مسافرت  مشهد به استثنای اتفاقی که اخرش افتاد خیلی عالی بود و خیلی خیلی خوش گذشت.

برای اولین بار سوار قطار شدی و توی کوپه حسابی شیطونی کردی ! از پله هاش هی بالا و پایین میرفتی ..با هرچیزی که دم دستت بود اعم از بطری های آب و لیوان و سطل آشغال و روزنامه و مجله، ریخت و پاش کردی ..نصف شب خوابیدی و صبح بیدار شدی و با بابا تو راهروی قطار قدم زدی و به همه ی کوپه هایی که درشون باز بود سرزدی و کلی خنده  تحویلشون دادی و یه سری با همه شون بازی کردی !! اصلا هم قبول نمیکردی برگردی تو کوپه و من و بابا به نوبت مواظبت بودیم.

ببین با چه شیطنتی داری بهم نگاه میکنی !!

 تا اینکه رسیدیم و خونه ی دایی مکی بابایی مستقر شدیم و قبل از ناهار رفتیم حرم زیارت امام رضای مهربون .. خیلی شلوغ نبود و برای اولین بار میتونستم اینقدر نزدیک ضریح بشم ! بعد از ظهر رفتیم به مادربزرگ بابایی سر زدیم و بعدش رفتیم بازار مرکزی قدم زدیم !!

حرم امام رضا(ع)

 روز دوم رفتیم طرقبه و دریاچه ی چالیدره و قایق سواری کردیم .. جای قشنگیه ، خوش گذشت ! قبلش هم برای نماز رفتیم امام زاده یاسر(ع) و ناصر(ع). بعدش از اونجا رفتیم باغ وحش وکیل آباد !! برای اولین اونجا تمساح دیدم .. و تو برای اولین بار اونجا حیوان دیدی ! البته به غیر گربه !

پشتت دریاچه ی چالیدره پیداست !

 

اینجا هم توی دریاچه

اینجا فکر کنم داری شعار میدی !!

 

امام زاده ناصر (ع)

الهي فدات شم .. پیش هر ضریحی که میریم بهت میگم بوس کن .. تو هم همینجوری بوس میکنی و بعدش نگاهم میکنی و میخندی !!

اینجا هم تو باغ وحشه وکیل آباده .. پشت سرت یه تمساحه !!!!!

 

ناقلا چی داشتی میگفتی به آقا شتره؟!!

الهی فدات شم که اینهمه با تعجب داری به آهوها نگاه میکنی !

 شبش حنابندون احمد پسردایی بابا بود ، خانواده ی بابایی رسم جالبی دارن ! برای آقای دوماد حنابندون مردونه میگیرن و فقط خانواده ی خودشون هستن یعنی از طرف عروس خانوم کسی نمیاد !! عروس خانوم هم خانواده ی خودش براش حنابندون میگیرن ! ما خانومای طرف دوماد هم برای خودمون جمع شدیم و واس خودمون خوش بودیم !! تو هم پیش بابایی بودی و حسابی دست زدی و واسه ی بقیه دلبری کردی ! بابا میثم یه پسردایی کوچولو داره که الان کلاس سومه و اسمش محمدحسینه .. خیلی دوست داره و اون مدتی که ما مشهد بودیم مدام باهم بودین و باهم بازی میکردین .

 روز سوم مامانم اینا هم اومدن مشهد و ما رفتیم پیششون ناهار خوردیم .. شبش هم که عروسی بود !

روز چهارم از صبح گذاشتمت پیش مامانم و با آجیا و زندایی مهدیه و زهرای دایی ابراهیم رفتیم استخر موجهای آبی .. با اینکه خیلی خوش گذشت ولی همش دلشوره ی تو رو داشتم.. مطمئن بودم که مامانم خیلی هواتو داره ولی بی تابیت وقتی که ازم جدا شدی که یادم میاومد خیلی غصه ام میگرفت.. اگه این نگرانیه نبود خیلی بیشتر خوش میگذشت !

روز پنجم با مامان اینا رفتیم شاندیز .. ناهار و بستنی خوردیم و برگشتیم .

 

تو شاندیز همه ی عکسا رو با دوربین خاله شیما گرفتیم و هنوز بهم عکسا رو نداده! شب هم رفتیم حرم بعد از اونجا رفتیم پیتزا پونک که ظاهرا یکی از پیتزا فروشی های معروف مشهد ..

تو حرم _ قربونت برم که هر جا میریم کلی برای خودت دوست پیدا میکنی و همه رو عاشق خودت میکنی! قربون بچه ی اجتماعیم برم !

پیتزا پونک

روز ششم صبح با زهره جون مامان کوروش ، دوست وبلاگیم تو پروما قرار گذاشتیم و دم درش همدیگه رو دیدیم!! خیلی از دیدنشون ذوق کرده بودم و همونطور که حدس میزدم و از نوشته هاش معلوم بود فوق العاده خون گرم و دوست داشتنی بود ! انگار خیلی وقته که تو دنیای واقعیم میشناختمش !! زهره ی عزیزم حسابی ما رو شرمنده کرد و یه تیشرت و یه جوراب قرمز بهت کادو داد. یه ساعتی باهم بودیم و شما وروجکا رو بازی دادیم و صحبت کردیم و از دیدن کوروشی و مامان مهربونش حسابی خرسند شدیم.

در بدو ورود

 

فدای کوروش کوچولوی بانمک قلب

 

غروب ساعت 6؛ قطارمون حرکت کرد و ما با کمال خونسردی با 5 دقیقه تاخیر از قطار جاموندیم ! البته اولش خونسرد بودیم ولی بعدش مثل فشفشه سوختیم و بدو بدو کردیم ! سریع سوار یه ماشین شدیم و رفتیم ترمینال که از اونجا بریم نیشابور بلکه به قطار برسیم !! تو راه نیشابور بابا میثم متوجه شد که کیف لبتابش نیست !! راه چاره ای نداشتیم و باید راهمونو ادامه میدادیم چون نمیدونستیم تو کدوم یکی از ماشینا یا اصلا کجا گم شده یا دزدیده شده ! به راه اهن نیشابور که رسیدیم قطار در حال حرکت بود که مامور قطار با دیدن ما با بچه و کلی کیف و وسایل به قطار ایست داد و قطار به افتخار ما توقف کرد و ما اخرش سوار شدیم و منم تا پامو گذاشتم تو کوپه یه دل سیر گریه کردم از اون همه فشار و استرس و تازه گم شدن لبتابی که همیشه باهاش کار میکردم !! تازه کارت های ملیمون ، شناسنامه ات و بیمه ها هم تو اون کیفه بود که بعدا آقای دزد پیدا شدو فهمیدیم تو راه اهن مشهد از ما کیفو دزدیده و مدارک رو انداخته دور و لبتاب 5 میلیون تومنی رو پونصد تومن فروخته !! دادگاهش یه مدت دیگه اس .. ببینیم چی میشه حالا !!

این بود سفرنامه ی مشهد ما و  همونطور که گفنم به غیر از آخرش همه چی خوب بود !

خداروشکر برای همه چی

پسندها (1)

نظرات (5)

مامان طاها
24 فروردین 92 8:40
وای چه اتفاق بدی.عیبی نداره عزیزم فدای سرتون خدا رو شکر که خودتون سلامتید. انشاالله حسابی محاکمه میشه.
سارا (مامان درسا)
24 فروردین 92 13:25
سلام مامان وعلی آقای گل ایشالا همیشه به خوشی و خرمی وای که چقدر ماشالا به جونت شیطونی تو پسری جونم خوشحالم که اومدین ... دلمون هواتون رو کرده بود خواهر ... ببوس گل پسملمون رو
شقایق(مامان اَرشان کوچولو)
26 فروردین 92 15:35
چقدر داستان داشتید کلی کیف کردم عکسای نانازی رو دیدم ای کوفتش بشه دزده... باز خدارو شکر گرفتیدش... خدا ازشون نگذره.
مامان روانشناس
29 فروردین 92 14:46
خصوصی عزیزم
فاطمه (مامان آیلین)
31 فروردین 92 13:03
خدا دیگه از این آخرش ها نصیبتون نکنه همیشه یه آخر خوب برای همه سفرهاتون رقم بزنه ...ناراحت شدم