این روزهای ما !
سلام عشق مامان
جیگر طلا امروز بلاخره دست زدی ! چند وقتی بود که من و بابایی و خاله ها و عمه و مامانم ،همگی دست زدن رو باهات تمرین میکردیم.. امروز بعد از دومین استقراغی که کردی ، مستاصل جلوت نشسته بودم و ناله میزدم که جنابعالی با جیغ و خنده برام شروع کردی به دست زدن ! الهی قربونت برم کلی ذوف کردم و بغلت کردم . البته ظهر هم اینکار رو کردی ولی فکر کردم شاید دارم اشتباهی می بینم یا تو تصادفی این کارو کردی !
راستی ، ایروبیک ثبت نام کردم و تا حالا سه جلسه رفتم ، تو این یک ساعت و نیم شما پیش بابایی میمونی و حسابی کچلش کردی ! هر بار هم که برمیگردم بابایی بهم میگه مجبور نیستی تا آخرش بمونی ! کم کم عادت میکنه انشالله ! راستش از وضعیت جسمی و روحی خودم اصلا راضی نیستم ! باشد که این کلاسها ترمیمان کند .. هم درون را و هم بیرون را !
خبر دیگه اینه که یکشنبه رفتیم نمایشگاه مادر، کودک و نوزاد ! فکر میکردم بهتر از این باشه ولی به دیدنش می ارزید.. اونجا خیلی نینی خوبی بودی و کلی بادکنک گیرت اومد با یه دونه پوشک مولفیکس ! و ما به مناسبت روز کودک و شروع فصل سرما کلی برای جنابعالی خرید کردیم .. البته غیر از اون روز ، شنبه و دیشب که دوشنبه بود هم کلی برات خرید کردیم .. دوست دارم عکس لباسا رو برات بزارم ولی به دلایلی دو دلم ! نمی خوام برداشت نادرستی از گذاشتن عکس لباسا ایجاد بشه ! و از طرفی فکر کنم برات خیلی جالب باشه که لباسهای دوران نوزادی و کودکیت رو ببینی و حس کنی عشقی که من با خریدن تک تک لباسهات میکنم !
دوست ندارم دیگه از غم و غصه ها بگم ولی سربسته بگم که باز تو شیر خوردن قات زدی !
راستی برات بگم هر وقت ذوق میکنی یا وفتی کسی باهات حرف میزنه یا سرشو برات تکون میده با خنده سرتو تکون میدی و کلی خودتو و بقیه رو شاد میکنی ! تو نمایشگاه ؛ تو یکی از غرفه های آتلیه ، رفتیم که عکس سه نفری بگیریم ، عکاسه صدات میکرد که به دوربین نگاه کنی تو هم ذوف میکردی و سرتو براش تکون میدادی .. اونم با کل پرستیژش حال کرده بود و سرشو تکون میداد میگفت سرسری سرسری! خلاصه کلی خندیدیم و من با تمام وجودم از داشتن توی وروجک لذت بردم و بهت افتخار کردم که اینقدر خنده رو هستی و غریبی نمیکنی .
یکشنبه. 16 مهر 91 . نمایشگاه مادر،کودک و نوزاد _ غرفه ی مولفیکس !
پ.ن : تصميم گرفتم عکس لباسات رو تو ادامه مطلب همین پست بزارم
سلام عشق مامان
جیگر طلا امروز بلاخره دست زدی ! چند وقتی بود که من و بابایی و خاله ها و عمه و مامانم ،همگی دست زدن رو باهات تمرین میکردیم.. امروز بعد از دومین استقراغی که کردی ، مستاصل جلوت نشسته بودم و ناله میزدم که جنابعالی با جیغ و خنده برام شروع کردی به دست زدن ! الهی قربونت برم کلی ذوف کردم و بغلت کردم . البته ظهر هم اینکار رو کردی ولی فکر کردم شاید دارم اشتباهی می بینم یا تو تصادفی این کارو کردی !
راستی ، ایروبیک ثبت نام کردم و تا حالا سه جلسه رفتم ، تو این یک ساعت و نیم شما پیش بابایی میمونی و حسابی کچلش کردی ! هر بار هم که برمیگردم بابایی بهم میگه مجبور نیستی تا آخرش بمونی ! کم کم عادت میکنه انشالله ! راستش از وضعیت جسمی و روحی خودم اصلا راضی نیستم ! باشد که این کلاسها ترمیمان کند .. هم درون را و هم بیرون را !
خبر دیگه اینه که یکشنبه رفتیم نمایشگاه مادر، کودک و نوزاد ! فکر میکردم بهتر از این باشه ولی به دیدنش می ارزید.. اونجا خیلی نینی خوبی بودی و کلی بادکنک گیرت اومد با یه دونه پوشک مولفیکس ! و ما به مناسبت روز کودک و شروع فصل سرما کلی برای جنابعالی خرید کردیم .. البته غیر از اون روز ، شنبه و دیشب که دوشنبه بود هم کلی برات خرید کردیم .. دوست دارم عکس لباسا رو برات بزارم ولی به دلایلی دو دلم ! نمی خوام برداشت نادرستی از گذاشتن عکس لباسا ایجاد بشه ! و از طرفی فکر کنم برات خیلی جالب باشه که لباسهای دوران نوزادی و کودکیت رو ببینی و حس کنی عشقی که من با خریدن تک تک لباسهات میکنم !
دوست ندارم دیگه از غم و غصه ها بگم ولی سربسته بگم که باز تو شیر خوردن قات زدی !
راستی برات بگم هر وقت ذوق میکنی یا وفتی کسی باهات حرف میزنه یا سرشو برات تکون میده با خنده سرتو تکون میدی و کلی خودتو و بقیه رو شاد میکنی ! تو نمایشگاه ؛ تو یکی از غرفه های آتلیه ، رفتیم که عکس سه نفری بگیریم ، عکاسه صدات میکرد که به دوربین نگاه کنی تو هم ذوف میکردی و سرتو براش تکون میدادی .. اونم با کل پرستیژش حال کرده بود و سرشو تکون میداد میگفت سرسری سرسری! خلاصه کلی خندیدیم و من با تمام وجودم از داشتن توی وروجک لذت بردم و بهت افتخار کردم که اینقدر خنده رو هستی و غریبی نمیکنی .
یکشنبه. 16 مهر 91 . نمایشگاه مادر،کودک و نوزاد _ غرفه ی مولفیکس !
تصميم گرفتم عکس لباسات رو تو ادامه مطلب همین پست بزارم