عليعلي، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

کودک دوست داشتنی ما

یه مامان با یه دل پر !

سلام عزیزکم یک ساعت پیش واکسنت رو زدیم.. قد و وزنت رو هم گرفت.. خیلی ناراحتم.. رشد این ماهت خوب نبوده.. قدت 61.5 و وزنت 6750 .. نمیدونم چیکار کنم دیگه .. . قطره ی استامینوفنت رو یک ساعت قبل از اینکه بریم به زور بهت دادم.. اصلا از دارو خوشت نمیاد.. تقریبا یک هفته پیش جفتمون مریض شدیم ..البته اول تو بعد من .. اولین سرماخوردگی عمرت رو تجربه کردی! .. الان بهتری .. فقط نمیدونم چرا همش بینیت گرفته ! از قبل از اینکه مریض بشی .. همیشه ! دیگه پوار بینیت رو میشناسی ! فکر کنم حالت ازش بهم میخوره چون تا میبینیش شروع میکنی به گریه کردن .. منو اینقدر نمیشناسی ! اونقدر دست و پا میزنی و سرت رو تکون میدی که یه بار از بینیت خون اومد ! الانم فکر کنم ا...
28 ارديبهشت 1391

4 ماهگی

سلام مامانی یک سال پیش دقیقا مثل امروز فهمیدم که دارم مامان میشم دیروز چهارماهگی رو تموم کردی و وارد پنجمین ماه زندگیت شدی عزیز دلم. وقتی چشمات رو باز می کنی و همچین صحنه ای رو جلوی چشمات میبینی چه احساسی بهت دست میده ؟! قربون چشمات برم که بهم امید زندگی میده فردا باید بریم واکسنت رو بزنیم .. خیلی استرس دارم ! ...
27 ارديبهشت 1391

کوچولوی دوست داشتنی من !

سلام عمرم   کوچولوی 3 ماه و 20 روزه ی من،قشنگترین بهونه ی من برای بودن،هستی من ، عاشقانه دوستت دارم.. نفس های تو تضمین بودنمه! دوست دارم برات از الانت بگم .. بعضی وقتا فکر میکنم که تو در آینده چقدر علاقه برای خوندن این مطالب داری !؟ .. اصلا اهمیت میدی یا نه !؟ .. اصلا برات جالبه که مادرت تو روزهای کودکیت چه احساساتی داشته یا نه !؟ خودم که خیلی دوست دارم خاطرات بچگی و احساس مامانم نسبت به خودم رو بدونم و  همیشه موقعی که مامانم از بارداری یا نوزادیم میگه خیلی ذوق زده به حرفاش گوش میدم.. این روزها ، من و  تقریبا هر روز بعد از ظهر مهمون خونه ی مامانم هستیم و اگه یه روز نریم، مامانم زنگ میزنه و میگه که دلش حسابی...
15 ارديبهشت 1391

3 ماهگی پسرک به پایان رسید!

سلام عزیزک مامان قربونت برم که وجودت آرامش جونمه .. کوچولوی عزیزم، من و پدرت میثم، عاشقانه دوستت داریم و حاضریم با جون و دل هرکاری که از دستمون بر بیاد برات انجام بدیم .. شنبه ی گذشته 3 ماهگی رو تموم کردی و وارد ماه چهارم زندگیت شدی و من به میمنت این اتفاق شیرین تو دلم جشن گرفتم.  اولین ماه سال جدید هم داره به خوبی و با کلی خاطره ی قشنگ تموم میشه .. یکی از قشنگترین عید های زندگیم رو با وجود نازنینت داشتم و باز هم برای هزارمین بار خدا رو به خاطر این نعمت قشنگ و شیرینش شکر میکنم . روز سوم عید به مسافرت یک روزه به کاشان و نیاسر رفتیم  همراه خانواده ی پدرت و زهرا و مازن ،( دخترعمه وپسرعمه ی من...
30 فروردين 1391

علی در 71 روزگی !

علی مهربونم سلام عزیزم .. کوچولوی نازم روز به روز داری شیرین تر میشی و من عاشق تر ، دلبری می کنی و من نازت رو با جون و دل میخرم  .. عاشقتم وقتی برام میخندی ، عاشقتم وقتی برام با ناز آغو آغو می کنی ، عاشقتم وقتی موقع شیر خوردن به چشمام زل میزنی ، عاشقتم وقتی به بدنت کش و قوس میدی .. یه جور بانمکی میشی که میخوام بخورمت .. بعضی وقتا اینقدر از حرکاتت هیجان زده میشم که نمی دونم چی کار کنم ، دوست دارم محکم بغلت کنم و فشارت بدم .. گازت بگیرم ولی تو هنوز برای این نوع بلاها خیلی کوچولویی .. واقعا نمیدونم این هیجانم رو چه جوری تخلیه کنم ! امروز تو 71 روزته .. خیلی زود داری بزرگ میشی .. بعضی وقتا فکر میکنم زمان داره میدوه و من به ان...
8 فروردين 1391

این روزها !

سلام کوچولوی عزیزم قربونت برم كه روز به روز داری شیرین تر و باهوش تر میشی .. امروز 56 روزته و جمعه باید بریم واکسنت رو بزنیم .. خیلی استرس دارم .. طاقت بی تابی ات رو ندارم .. خیلی وقته که خوب شیر نمیخوری و همش موقع شیر خوردن به خودت میپیچی، دستات رو تکون میدی و پاهات رو محکم به هم فشار میدی .. میترسم رشد این ماهت خوب نباشه شبا هم که اکثرا تا یک و نیم بیداری و گریه میکنی بعدش از خستگی حدود سه ساعت میخوابی و دوباره بیدار میشی .. از ساعت 6 و نیم به بعد هم دیگه هر نیم ساعت یک بار بیدار میشی .. دلم برای یه خواب خوب حسابی تنگ شده .. بابایت ساعت 11 شب دیگه بیهوش میشه و من با اینکه می دونم فرداش از 7 و نیم باید بره سر کار و کلی هم خسته میش...
23 اسفند 1390

آووو !

کوچولوی باهوشم ، ساعت هفت و ربع دهم اسفند 90 ، تو 44 روزگی با کلی تلاش و کوشش و چندبار باز کردن دهان کوچولوت گفتی "آوو" ! خونه ی مامانم بودیم و همگی دورت جمع شده بودیم و خاله شیما برات آغو آغو میکرد که بلاخره گفتی و همه مون از ذوق زدگی جیغ کشیدیم .. مخصوصا من این عکس هم دقیقآ بعد از آغو گفتنت گرفتم ، اینجا هم سعی میکردی که باز آغو بگی ولی نتونستی ! وقتی برات جغحه رو تکون میدم و چپ و راست میبرم سرت رو همراه با حرکت جغجه تکون میدی و با دقت نگاه میکنی! البته این کار رو بیشتر از یک هفته است که انجام میدی ! عاشق چشماتم فندقم !   هر وقت تو بغلمی و برات آغو آغو میکنم میخندی ، انگار دارم برات  شکلک درمیارم ، د...
14 اسفند 1390

چهل روزگی

                   سلام پسر نازم کوچولوی مهربونم امروز چهل روزت میشه و از فردا دوران نوزادی تو تموم میشه .. بزرگ شدنت رو با کوچیک شدن لباسات کاملا لمس میکنم .. لذت میبرم از اینکه وقت شیر خوردن زل میزنی به چشمام و به حرفام گوش میدی .. لذت میبرم وقتی توجه ات به اطراف رو میبینم .. وقتی صدای عروسک رو درمیارم به طرف عروسک برمیگردی و نگاه میکنی .. وقتی به آویز موزیکالت زل میزنی .. عاشقتم .. عاشق پیشرفتاتم .. لذت میبرم از تک تک  لحظات با تو بودن ..  خدایا پسرم رو حفظش کن   پنجشنبه_ ٤ اسفند ٩٠ _ ٣٨ روزگی _ حرم حضرت معصومه(س) ...
6 اسفند 1390