20 ماهگی
سلام نازپسر مامان
مامانم بیست ماهگیت مبارک پسر بانمکم .. قندعسلم ..
خیلی وقته که از نوشتن عقب افتادم چون نت خونه قطع بود و فرصت نبود که وبلاگتو آپ کنم ..
جونم برات بگه که تو این مدت تو خیلی آقاتر شدی .. باهوش تر شدی .. جیگرترتر شدی !! دو تا دندون دراوردی .. تقریبا تمام خواسته هات رو به ما میفهمونی .. یه سری کلمات به لغتنامه ی کوچولوت اضافه شدن از جمله عمه ..عمو.. مای(آب).. بای بای..هب (خب) .. وقتی خوشحالی و میخوای خودتو واسه من و بابات لوس کنی،بابامیثم رو باباتی و منو مامانتی صدا میکنی .. یک دوسه میشمری و میگی اِ دو دِه .. تلفن دستت میگیری و یه ریز الو الو میکنی و ازخودت جمله های من دراوردی میزنی .. بهت میگم علی فلان کارو میکنی خب؟ تو هم سرتو کج میکنی و میگی هب !! عاشق بازی و شیطونی هستی !! هرجایی که دستت نمیرسه میری سطل زباله ی اتاقت رو میاری چپه میکنی و روش وایمیسی .. یه مدت بیست و چهار ساعته این سطله دستت بود و هرجا میرفتی دنبال خودت میکشیدی تا اینکه دیدیم جریان خیلی خطری شده بردم قایمش کردم .. الان صندوق صدقات رو میزاری زیرپات !! با موتور شارژیت تقریبا میتونی حرکت کنی ..
دیگه از خودمون بگم و اتفاقات این مدت ..
روز عید فطر که میشد 18 مرداد بله برون خاله شیما بود و همون روز عقد محرمیت هم کردن یه جورایی دیگه خاله شیما هم از دستمون رفت !!!
22 مرداد چهارمین سالگرد ازدواج منو بابایی بود که اصلا نفهمیدیم چه جوری گذشت .. نه کیکی نه کادویی ..
5 شهریور نتایج کارشناسی ارشد اومد و بابامیثم خوشبختانه تو اولین انتخابش فارابی دانشگاه تهران ، روزانه قبول شد و ما بسی خرسند گشتیم که هم روزانه است و هم تقریبا بیست و پنج دقیقه فاصله دارد از قم و نزدیک است !!
10 شهریور بابامیثم برای اولین بار بعد از 4 این چهارساله به مدت سه شب از ما جدا شد و به یه سفرکاری به عراق رفت ما هم به خاطر گرمای بیش از حد اونجا و اینکه اصلا معلوم نبود این سفر چقدر طول بکشه و امکان داشت موقع جشن عقد شیما هم نباشیم، نتونستیم بابامیثم رو همراهی کنیم.. تو این مدت خونه ی مامانم بودیم و تو کاملا بر خلاف انتظارم نه فقط بهونه ی باباتو نگرفتی بلکه منم فراموش کردی و همش در حال بازی با خاله هات بودی و فقط فقط موقع شیر یادت میافتاد مادری هم داری !! هر چی صدات میکردم ومیخواستم بغلت کنم منو با دستت پس میزدی وجیغ میکشیدی و میرفتی دنبال بازی !!!!!! خداروشکر بعد از اون سه روز که به خونه برگشتیم روابطمون مثل قبل شد !
15 شهریور جشن عقد خاله شیما بود.. کت و شلوار و جلیقه و کراوات تنت کردم ..بابایی هم برات کفش و کمربند، ست لباست اورد و حسابی ترکوندی .. هر کی تو رو میدید به مرز ضعف کردن میرسید بس که بانمک و خوشتیپ شده بودی ..اونقدر سرم شلوغ بود که حیف با دوربینم یه دونه عکس هم نگرفتم که الان بزارم اینجا ولی باز خوشبختانه اتلیه که رفتیم یه دونه عکس تکی هم ازت گرفت .. موهاتم ژل زدم و دادم عقب .. اصلا یه چی میگم یه چی میبینی!! جنتلمن واقعی !! خداروشکر جشن عقد شیما هم به خوبی گذشت و الان خاله شیما با همسرش رفته مشهد ..
منم از این ترم ان شالله اگه خدا بخواد قراره درسم رو ادامه بدم و امسال هم من دانشجوم هم بابا .. ان شالله که اذیت نشی و اذیت نکنی !!
تو ماشین عشق اینی که سرتو از شیشه ببری بیرون .. کیییف میکنی !!
وسایل رو قایم میکنی و میگی "راااح" (رفت) بعد درش میاری و میگی "دی" و کلی حال میکنی از این بازیه !!
علاقه زیادی داری که جوراب بپوشونی به بابایی ! مخصوصا جوراب خودتو !! به زور و با زحمت زیاد موفق شدی دو تا از انگشتای بابا رو با جورابت بپوشونی !!
خیلی آقا شدی و اگر کسی جلوت لباس عوض کنه سریع تذکرمیدی و میگی "عیب" !! یه بار با رقیه دنبال بازی میکردید و اون در حال دوییدن دامن لباسش رو داد بالا !! سریع وایسادی و چندبار تکرار کردی "عیب" !!
حالا بریم سراغ چندتا عکس
پارک درختی کنار خونه ی مامانم اینا
تازه از خواب بیدار شدی
خاوه- خونه ی پدر عمو احمد
اولین باری که رفتیم خونه ی جدید جدوت (بابای بابامیثم)
اولین باری که تو دستشویی پی پی کردی
سوار کالسکه ی عروسکت شدی اشاره میکنی هلم بده !!
روزی که رفتیم فرودگاه استقبال بابامیثم .