پایان هفته 37
سلام عشقم
نفس مامان امروز 37 هفته و یک روزه که تو شدی یه تیکه از وجودم .. خیلی دوستت دارم قلمبه ی من .. با هر تکونت عاشقتر و وابسته تر می شم .. اگه تو رو نداشتم،اگه تو الان تو وجودم نبودی، من الان چی کار می کردم واقعا؟؟ خیلی موقع خوبی اومدی تو شکمم مامانـــــــی !! به خدا وقتی حرکتت کم می شه نمی دونی چه حالی دارم ، غوغایی میشه تو دلم ، بی تاب میشم .. اشک می ریزم، آیة الکرسی می خونم و التماس می کنم بهت که تو رو خدا ، عشقم ، عزیزم ، نفسم ، من بدون تو میمیرم .. یه تکونی بخور ؛ بعد از خوردن شربت و دراز کشیدن و نیم ساعت انتظار شروع می کنی .. از ذوق می خوام پرواز کنم .. وقتی حرکاتت دردناک میشه، با اینکه احساس می کنم پوست شکمم داره پاره میشه ، با تمام وجودم خدا رو شکر می کنم که هستی و راحت داری تکون می خوری و لذت می برم از این درد شیرین .. مامان نمیشی بفهمی چه حس قشنگیه یه جوجو تو شکمت شنا کنه !
پنج شنبه شب ، رفتیم سونوگرافی .. همه چیزت خوب بود جز اینکه دکتر گفت حجم آب ِ کیسه ی آب متوسطه و اگه کم تر از این بشه یه کم خطرناکه و باید مایعات زیاد بخورم .. من واقعا مایعات زیاد میخورم ولی در مقابل زود به زود همش تخلیه میشه !! وزنت رو 2530 تخمین زد .. جوجه ی مامان، کلی وزنت از دفعه ی پیش که سونو گرفتم بیشتر شده بود و من از ذوق یه جوجه ی دو کیلو و نیمی قند تو دلم آب شد .. سه هفته وقت داری تپلو بشی !
اتاقت رو تقریبا دو هفته ای میشه که چیدیم با کمک مامانیم و خاله هات و عمه ات ؛ اتاق کوچولوییه ولی خیلی قشنگ شده .. خیلی دوست دارم ببینم که از تک تک وسایلت استفاده می کنی !
جمعه خونه مون مهمونی داشتیم .. با من و بابایی 20 نفر میشدیم ! دایی سعیدم و خانومش و بچه هاشون .. دایی حسنم و خانومش و بچه هاشون ، دایی علی و خانومش و محمد حسین کوچولو که فاصله ی سنیش با تو 8 ماه میشه ، دایی مهدی و عروس خانومش که تقریبا یک ماه پیش عقد کردن و دایی حسین ِعزیزم ، مامان بزرگم ، مامانم و خواهرام ! با اینکه قبلش کلی استرس داشتم ، خداروشکر ناهار و کلا مهمونیه خوبی بود و تونستم با کمک باباییت خوب از عهده ی درست کردن ناهار و مخلفاتش و تمییزکاری خونه بربیام ولی ناگفته نماند که موقع خداحافظی واقعا داشتم از حال می رفتم و از کمر درد و پادرد و خستگی به زور وایساده بودم ! همگی به جز مامانم اینا اولین بار بود که به این خونه ی جدیدمون می اومدن ، هم از خونه تعریف کردن و هم از اتاق و وسایل قشنگت ! البته از خیلی وقت پیش باید دعوت میشدن که بلاخره این بار از دوشم برداشته شد!
البته بازم مهمونی بر دوشم هست که فعلا سعی می کنم بهش فکر نکنم البته استرسش تو دلم هست ! راستش سخت ترین چیزش اینه که کسی رو نداشته باشی که بهت کمک کنه اونم با این وضعیت بارداری !
یک شنبه هفته ی گذشته زن عموم که فاصله ی بارداریش با من یک ماه بود زایمان کرد و ما هم برای دیدنش به بیمارستان رفتیم .. امیر ، پسرعموم واقعا واقعا خیلی خوشکل و ناز بود .. همون جا اعلام کردم که هیچکس حق مقایسه کردن نینی هامون رو نداره ! چون نینی من خیلی خوشکلهههه !
امروز هم قراره که بریم خونه شون دیدنی .. خیلی ذوق دارم .. اولین بار وقتی دیدمش با خودم فکر کردم واقعآ این بود که تو شکم مامانیش بود ؟ روزایی که با زن عموم درباره نینی هامون و حرکاتشون حرف می زدیم اومد تو ذهنم .. نینی ِ اون اومد .. نینی من هنوز داره شنا می کنه !