عليعلي، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره

کودک دوست داشتنی ما

پایان هفته 37

1389/10/11 4:01
نویسنده : مامان علی
1,191 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشقمقلب

نفس مامان امروز 37 هفته و یک روزه که تو شدی یه تیکه از وجودم .. خیلی دوستت دارم قلمبه ی من .. با هر تکونت عاشقتر و وابسته تر می شم .. اگه تو رو نداشتم،اگه تو الان تو وجودم نبودی، من الان چی کار می کردم واقعا؟؟ خیلی موقع خوبی اومدی تو شکمم مامانـــــــی !! به خدا وقتی حرکتت کم می شه نمی دونی چه حالی دارم ، غوغایی میشه تو دلم ، بی تاب میشم .. اشک می ریزم، آیة الکرسی می خونم و التماس می کنم بهت که تو رو خدا ، عشقم ، عزیزم ، نفسم ، من بدون تو میمیرم .. یه تکونی بخور ؛ بعد از خوردن شربت و دراز کشیدن  و نیم ساعت انتظار شروع می کنی .. از ذوق می خوام پرواز کنم .. وقتی حرکاتت دردناک میشه، با اینکه احساس می کنم پوست شکمم داره پاره میشه ، با تمام وجودم خدا رو شکر می کنم که هستی و راحت داری تکون می خوری و لذت می برم از این درد شیرین .. مامان نمیشی بفهمی چه حس قشنگیه یه جوجو تو شکمت شنا کنه !

پنج شنبه شب ، رفتیم سونوگرافی .. همه چیزت خوب بود جز اینکه دکتر گفت حجم آب ِ کیسه ی آب متوسطه و اگه کم تر از این بشه یه کم خطرناکه و باید مایعات زیاد بخورم .. من واقعا مایعات زیاد میخورم ولی در مقابل زود به زود همش تخلیه میشه !! وزنت رو 2530 تخمین زد .. جوجه ی مامان، کلی وزنت از دفعه ی پیش که سونو گرفتم بیشتر شده بود و من از ذوق یه جوجه ی دو کیلو و نیمی قند تو دلم آب شد .. سه هفته وقت داری تپلو بشی بغل!

اتاقت رو تقریبا دو هفته ای میشه که چیدیم با کمک مامانیم و خاله هات و عمه ات ؛ اتاق کوچولوییه ولی خیلی قشنگ شده .. خیلی دوست دارم  ببینم که از تک تک وسایلت استفاده می کنیفرشته !

جمعه خونه مون مهمونی داشتیم .. با من و بابایی 20 نفر میشدیم ! دایی سعیدم و خانومش و بچه هاشون .. دایی حسنم و خانومش و بچه هاشون ، دایی علی و خانومش و محمد حسین کوچولو که فاصله ی سنیش با تو 8 ماه میشه ، دایی مهدی و عروس خانومش که تقریبا یک ماه پیش عقد کردن و دایی حسین ِعزیزم ، مامان بزرگم ، مامانم و خواهرام ! با اینکه قبلش کلی استرس داشتم ، خداروشکر ناهار و کلا مهمونیه خوبی بود و تونستم با کمک باباییت خوب از عهده ی درست کردن ناهار و مخلفاتش و  تمییزکاری خونه بربیام ولی ناگفته نماند که موقع خداحافظی واقعا داشتم از حال می رفتم و از کمر درد و پادرد و خستگی به زور وایساده بودم ! همگی به جز مامانم اینا اولین بار بود که به این خونه ی جدیدمون می اومدن ، هم از خونه تعریف کردن و هم از اتاق و وسایل قشنگت ! البته از خیلی وقت پیش باید دعوت میشدن که بلاخره این بار از دوشم برداشته شد!

البته بازم مهمونی بر دوشم هست که فعلا سعی می کنم بهش فکر نکنم البته استرسش تو دلم هست ! راستش سخت ترین چیزش اینه که کسی رو نداشته باشی که بهت کمک  کنه اونم با این وضعیت بارداری !

یک شنبه هفته ی گذشته زن عموم که فاصله ی بارداریش با من یک ماه بود زایمان کرد و ما هم برای دیدنش به بیمارستان رفتیم .. امیر ، پسرعموم واقعا واقعا خیلی خوشکل و ناز بود .. همون جا اعلام کردم که هیچکس حق مقایسه کردن نینی هامون رو نداره ! چون نینی من  خیلی خوشکلههههزبان !

امروز هم قراره که بریم خونه شون دیدنی .. خیلی ذوق دارم .. اولین بار وقتی دیدمش با خودم فکر کردم واقعآ این بود که تو شکم مامانیش بود ؟ روزایی که با زن عموم درباره نینی هامون و  حرکاتشون حرف می زدیم اومد تو ذهنم .. نینی ِ اون اومد  .. نینی من هنوز داره شنا می کنه !     

         

                                               خیال باطل  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (16)

مامان محمد پارسا
11 دی 90 23:08
سلام عزیزم نازشو برم تا چند وقت دیگه نانازمون میاد خوب بخور تپلی بشی گل خاله مامانی شما هم خسته نباشی روزهای آخر مواظب خودت باش و کار سنگین نکن عزیزم
مامان رویا
12 دی 90 9:12
سلام عزیزم کمک میخواهی من هستما.... ولی به نظر من بی خیال مهمونی بشو کی از تو توقع داره به این شکمت مهمون داری کنی؟؟؟ای بابا.. راستی سوره انشقاق واسه راحتی زایمانه زیاد بخونش عزیزم کدوم بیمارستان میخواهی زایمان کنی؟؟ دکترت کیه؟
مامان رویا
13 دی 90 11:54
کجایی چرا نمیایی جواب بدی خانم خانما...
مامان آرتین (شازده کوچولو)
14 دی 90 12:30
ای جونم. وسایلت مبارک باشه خاله جون به سلامتی ازشون استفاده کنی. مامانی عکس سیسمونیشو بذار ما هم لذت ببریم. در ضمن منم هرچی آب می خوردم بازهم مایع دور نی نی در حد متوسط رو به پایین بود. نگران نباش.
شيما
14 دی 90 12:38
سلام عزيزم مرسي كه اومدي بهم سرزدي گلم آخي از وقتي خاطراتت رو خوندم خيلي ذوق دارم زودتر ني نيت رو ببينم راستي يادت باشه وقتي زايمان كردي حتما حتما حتما ازش عكس بگيري و بذاري تو وبت تا ماهم اين ني ني خوشبخت رو ببينيم...
مریم مامان ملینا
14 دی 90 13:00
سلام مامان گلی اینقدر این دم آخری به خودت فشار نیار. مهمونی میگیری چی بشه؟! باید استراحت کنی عزیزم. امیدوارم علی کوچولو سالم و سلامت پا به دنیا بذاره
مامان رها
14 دی 90 14:05
سلام خانومی من نمیتونم تصور کنم که تو این هفته تو چه حسی داری آخه تجربه نکردم رهای من خیلی عجله داشت و هفته 35 بدنیا اومد ولی امیدوارم خیلی زود این سه هفته هم با کمال سلامت طی بشه و علی جون بدنیا بیاد
بهار(مامانی شهراد)
14 دی 90 15:05
سلام دوست جونی◕‿ ◕یه پست برفی دارم✲ منتظرتم (●̮̮̃•̃) /█\ .Π.
مریم مامان عسل
14 دی 90 17:59
سلام عزیزم. با خوندن این پستت کلی یاد خودم افتادم. مهمونی گرفتنت مخصوصا. میدونم توی بارداری چقدر خسته کننده است. منم یه اخلاقی دارم وقتی مهمون میاد قبل و بعد مهمونی خونه تکونی میکنم و خیلی خودمو اذیت میکنم! دختر خواهر شوهر منم 5 هفته جلوتر از من بود توی حاملگی و کلی میشستیم از حس و حالمون میگفتیم با هم. وقتی نی نی اون بدنیا اومد منم هنوز باردار بودم و همین حس تورو داشتم. اما نگران نباش. نی نی تو هم میاد. قدر این روزای اخر حاملگی رو بدون که دیگه باید با خواب راحت خداحافظی کنی. مواظب خودت باش و خوب غذا بخور که علی کوچولو حسابی وزن بگیره!
مامان کوروش
15 دی 90 11:48
قیافه ی نی نی برا مامان اصلا فرقی نداره واقعا منم خیلی نگران بودم. ولی الان بینهایت بدون توجه به چهره و ظاهر پسرم عاشقشم
مامان مهنا
15 دی 90 14:27
الهی فداش شم ک کلی منتظرشیم
علیرضا
15 دی 90 17:28
سلام خسته نباشید ٰ دستتون هم درد نکنه ، وبلاگ قشنگی بود ایشالا موفق باشی وقت داشتی سراغ ماهم بیا منتظریم.
مامان رویا
16 دی 90 7:52
سلام جیگر شروع عرق کاسنی بخور که بچه ات زردی نداشته باشه به دنیا میاد من از ماه 7 خوردم بچه ام اینقدی زردی گرفت که خودمم نفهمیدم فقط مامانم میگفت انگار یه ذره سفیدی چشمش زرده همونم یکی دو روزه تموم شد... موقع زایمان برامون دعا کنیا ...
مامان مهنا
21 دی 90 14:43
سلام گلم مرسی خانمی مواظب خودتو نی نی کوشولوی تو راهیمون باش فدات شم
مریم مامان عسل
22 دی 90 16:01
سلام مامانی. مرسی که به ما سر میزنی. راستی تاریخ زایمانت مشخص نشد؟ من 38 هفته و 3 روزگی زایمان کردم. فکر کنم شما این تاریخو گذروندی. میخوای طبیعی زایمان کنی؟
مامان رویا
22 دی 90 20:45
چرا آپ نمیکنی جیگر؟