8 ماهگی
سلام نيني گولوی من
مامانی 8 ماهگیت مبارک .. داری مرد میشیااااا ! دو روز پیش که ماهگردت بود با بابایی رفتیم درمانگاه برای چکاب ماهیانه ات ! از یه طرف استرس و از یه طرف هم ته دلم امید داشتم؛ تو این دو هفته تقریبا خوب شیر خورده بودی .. وعده های شیر خوردنت تو کل شبانه روز به 5 بار نمیرسه و از اونجایی که تا نخوابی شیر نمیخوری ، تو خواب خیلی یواش یواش میخوری و شیر خوردنت به یک ساعت میرسه! قبلا از شب تا صبح هم شیر نمیخوردی ولی الان حداقل یه بار شیر میخوری ..خلاصه وزنت رو گرفت و وزنت تو این دو هفته 250 گرم زیاد شده بود و شده بود8350 گرم ( توجه کن چقدر من سر گرم گرم وزنت خوشحال و ناراحت میشم ! )، جبران دو هفته ی قبلش رو نکرده بود ولی برای همین دو هفته خوب بود ! قدت رو هم گرفت،70 سانت بود و از دو هفته پیش 2 سانت بیشتر شده بود و روی خط سیاه نمودار رشد قد، برگشته بود. دیگه وقتی از اتاق اومدیم بیرون میثم هی میگفت دیدی گفتم استرس نداره دیدی گفتم ! منم هی میبوسیدمت و قربون صدقه ات میرفتم و ذوق میزدم ! تو ماشین تا برسیم خونه ی مامانم همش درباره ی این قضیه حرف میزدیم و هی کارت رشدت رو نگاه میکردیم و حساب کتاب و ذوق و خداروشکر و قربونت برم و ... !
همون شب عروسی دختر عمه ام ، اشراق بود . رفتیم عروسی و اولش پیش بابایی بودی؛ وسطای عروسی اومدی پیش من ولی اونقدر از سرو صدا ترسیده بودی که همش بغض میکردی و میزدی زیر گریه و محکم بغلم میکردی .. تا خواهرام یه کم بغلت میکردن باز گریه میکردی و خودتو می انداختی تو بغلم و محکم فشار میدادی.. اینقدر ذوق میکردم ولی در عین حال خیلی سخت بود که همش تو بغلم باشی .. اولش بیرون سالن وایسادیم تا یه کم اروم شدی، یه قدم یه قدم جلو میرفتم تا رسیدم وسط سالن.. ملت یهو که جیغ میکشیدن تو باز میترسیدی و میزدی زیر گریه ! خلاصه جریانی داشتیم تو عروسی ! میدونی خیلی احساس خوبی دارم وقتی توی مهمونی یا جشن تو رو بغل میگیرم .. افتخار میکنم که یه مادرم و یه نینی جیگر دارم ! ناگفته نمونه که اونجا وقتی پسرهای همسنت رو دیدم باز غصه اومد تو دلم ، میدونم اشتباه میکنم تو رو با کسی مقایسه میکنم ولی تو از همه شون ریزه میزه تر بودی!
عکسای تولد یکی از دوستای نینی وبلاگی رو که دیدم خیلی جوگیر شدم و از الان همش تو فکر تولد یک سالگیتم .. میدونم خیلی سرخوشم ولی حتی فکر کردن به این قضیه خیلی شادم میکنه .. همش تو فکر انتخاب تم تولد و انتخاب گیفت ها و برنامه ریزیشم .. با بابایی میشینیم بحث میکنیم و ایده در میکنیم و ذوق میکنیم!
جمعه ی هقته ی گذشته با دایی حسن و دایی سعید و مامان اینا رفتیم رفتیم وسف ، یکی از ده های اطراف و انصافا خیلی خوش گذشت!
٢٤ شهریور ٩١ - وسف
تازگیا خیلی میری تو اتاقت و با چیزایی که دستت میرسه بازی میکنی مثلا با این حلقه !
اینجا پسر مامان از روی فوضولی بازم هنرنمایی کرد و از پشتی مبل در حال بالا رفتن بود ! میخواست ببینه بابایی اونجا چی کار داره میکنه !
وقتی که وایساده باشی و بخوای که بشینی اول یه دستت رو ول میکنی بعد دومی رو در همون حال که خم میشی ول میکنی و دستات رو میگیری جلوت و خودتو می اندازی (به حالت چهار دست و پا میشی) ! اینکار رو اینقدر با احتیاط انجام میدی که از دیدنت لذت میبرم ! یا اینکه پشتت رو به مبل یا هر چیز دیگه ای که بهش تکیه داده باشی میکنی و آروم آروم پاهاتو میدی جلو و حرکتت رو با کمرت کنترل میکنی و میشینی ! خیلی حرفه ای شدی دیگه ! واقعا دیدن تکامل حرکتی انسان شگفت انگیز و جالبه !
خداروشکر برای همه چی