پایان هفته ی 31
سلام عشق مامان
امروز هفته ی ٣١ رو با هم تموم کردیم .. مونده ٩ هفته ی دیگه .. از طرفی وقتی فکر می کنم که ٣١ هفته گذشته و بیشتر راه رو گذروندیم خداروشکر می کنم ولی ٩ هفته هم خیلی زیادهیعنی بیشتر از دو ماه دیگه .. آخه دلم برات لک زده .. دیگه طاقت دوری ندارم .. می خوام بغلت کنم و محکم به سینه ام فشارت بدم .. ببوسمت .. هیییی !
امروز با مامانم رفتیم برای پرده ی اتاقت پارچه گرفتیم .. مامانم خودش می خواد پرده رو بدوزه .. زمینه ی پارچه قرمزه با طرح میکی موس .. یعنی با بقیه ی وسایل اتاقت ست میشه .. تو ذهنم که تصور می کنم خیلی قشنگ میشه .. امیدوارم حالا واقعا هم قشنگ بشه .. سرویس اتاق خوابت رو هم از یه ماه و نیم پیش سفارش دادیم ولی هنوز نیاوردن .. مامانم خیلی اصرار داره تا قبل از محرم وسایل رو بیارن ولی باز معلوم نیست چی میشه خیلی دلم می خواد اتاقت رو بچینم .. خیلی واسه این قضیه ذوق و شوق دارم
فردا وقت دکتر دارم .. برای کنترل .. هر ماه که می رفتم دکتر کلی سوال داشتم ولی این دفعه نه مشکلی دارم نه سوالی.. انگیزه ای برای دکتر رفتن ندارم .. فقط برگه ی سونو گرافیم رو باید نشون بدم که اونم مشکلی نداشت .. چه می دونم .. فقط می رم که صدای قشنگ قلبت رو بشنوم ..
جمعه ی این هفته جشن عقد داییمه .. عروسیش هم احتمالا تابستون باشه .. تو اون موقع ٦-٧ ماهت می شه و کلی برای خودت آقا میشی .. از الان لباسی که می خوام تنت کنم رو انتخاب کردم .. سرهمی سفید که طرح روش نقره ایه با کلاهش .. ای خدا .. دلم ضعف میره وقتی تصورت می کنم .. کی این دو ماه تموم میشه اخه ....
قیافه ای که از تو ، توی ذهنمه یه پسمل سفید تقریبا تپل با چشمای توسی و لپای سرخ و دماغ تپلی و لبای کوچولو و کله ی کچل ! من و بابایت جفتمون نینیگیامون تقریبا این شکلی بودیم و تو هم اگه شبیه ما باشی و به دو تا از خاله هات یا عموت نری این شکلی میشی .. البته این قیافه ای که الان توصیف کردم رو فقط من نمیگم .. اکثر اطرافیانمون همچین ذهنیتی ازت دارن .. اصلا روزای خواستگاری بابایت از من که هنوز نه به دار بود نه به بار ، ملت می گفتن وای بچه هاتون چشم رنگی و خوشکل می شن و منم کلی حرص می خوردم که با چه اجازه ای به بچه های من و یه مرد عریبه فکر می کنن
خوشم میاد الان سبزه باشی و چشم ابرو مشکی و پرموووووو .. یعنی همه کف می کننااا کلی می خندیم ... ولی هر جور که باشی عاشقتمممم و می خوامت