عليعلي، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

کودک دوست داشتنی ما

علی طلا

سلام قند عسل جیگرخان ، اومدم یه چندتا از عکسای خوشکلت رو برات بزارم که ببینی چه شیطونک بامزه ای هستی یا بودی ! بستگی داره کی این مطلب رو بخونی ! عشقم، دیروز روز اربعین امام حسین بود .. شبکه طه مداحی کودکانه گذاشته بود .. من شروع کردم به سینه زدن و ازت خواستم که سینه بزنی تو هم خیلی سریع شروع کردی به سینه زدن ، البته بعضی وقتا بینش دست هم میزدی !! بابایی هم سریع ازت فیلم و عکس گرفت که یادگاری داشته باشیم ! واقعا از اینکه داری برای امامون سینه میزنی خیلی احساساتی شدم ! انشالله تا آخر عمرت از عاشقان امام حسین باشی و رفتار حسینی داشته باشی !   اینجا داریم میوه هایی که عمو حیدر تو هیئتشون به پیاده های جمکران تا حرم میدن...
15 دی 1391

آخرین ماه اولین سال زندگی !

سلام علي جونم    الهي قربون اين خنده ی قشنگت بشم .. فدای دندون کوچولوت ! جوجه ي قشنگم ، چیزی به یک سالگیت نمونده و ذوق و شوقم برای داشتن یه پسر یک ساله ی جیگرطلا روز به روز بیشتر میشه.. عاشق شیطونیاتم.. عاشق خوشمزه کاریا و فوضول بازیا و اداهاتم ! عسلم این روزا برای راه رفتن خیلی تلاش میکنی و در عین حال از این کار لذت میبری و کلی میخندی و برای خودت دست میزنی مخصوصا که میبینی ما از این کارت خیلی ذوق میکنیم ! تا حالا حداکثر مقداری که تونستی راه بری 7_8 قدم بوده .. خیلی تند تند قدم برمیداری و سریع حرکت میکنی به خاطر همین هی میخوری زمین .. دیدن تاتی تاتی کردن یه نی نی لذت بخش ترین کار دنیاست .. البته هر کار جدید...
9 دی 1391

يلدای 91

سلام عشقم مامانی امشب شب یلداست .. طولانی ترین شب سال !! امشب رفتیم خونه ی مامانم اینا .. با هم دیگه انار دون کردیم ؛ هندونه رو تزیین کردم ؛ آجیل و شکلات گذاشتیم و خوردیم و بسی خوشنود گشتیم ! خاله شیما برامون از اینترنت فال حافظ گرفت .. جواب همه  رو خیلی خوب و مربوط به نیتشون داد به غیر از من و خود شیما ! تو هم مثل همیشه تا جایی که تونستی شیطونی کردی و دل همه رو بردی راستی مامانی ، میگن فردا 21 دسامبر 2012 قراره یه اتفاق عجیب و بزرگ بی افته .. اگه نیافتاد سال 2050 حتما دیگه اتفاق می افته !! خلاصه گفته باشم که بدونی حتی تو دوره و زمونه ی آدم های تحصیل کرده و متمدن هم خرافات بدجور نقش بازی میکنه !! البته خرا...
1 دی 1391

11 ماهگی

سلام نفسم 11 ماهگیت مبارک جووووجه ! یه ماه دیگه یه سالت میشه !! باورت میشه ؟!! داری مرد میشیااا !! دوست دارم فسقلی من !  عاشقتم عروسکم !  تو مال منی ! مال خود خودم !!  فدای دست و پای کوچولوت !  فدای بوی تنت !  فدای یه دونه دندونت که خیلی با نمک و بامزه ات کرده !  فدای بعض کردنت که دلمو ریش میکنه !  فدای دددد گفتنت !  فدای اون نگاهت که شرارت ازش میباره ! فدای محبتت که وقتی الکی گریه میکنم میای کلی بوسم میکنی و از سر و کولم بالا میری!  فدای بوس کردنات ! فدای خنده های شیرینت ! فدای دست زدن و رقصیدنت ! فدای تک تک اعضای تنت ! ...
27 آذر 1391

تولد 22 سالگی مامانی

سلام پسرم .. مامانی امروز من کلی بزرگتر شدم !! به قول بابایی یه سال به مرگ نزدیک تر شدم ! البته مرگ که دست خداست ولی واقعا یه سال به پیری نزدیکتر شدم!! امروز شدم 22 ساله ! مامان جوونی داریا همبازی خوبی واسه هم میشیم ! امروز اولین سالیه که تو سالگرد تولدم حضور مستقل داری! پارسال این موقع یار تو دلی بودی و با مشت و لگدات تولدم رو تبریک می گفتی ! پارسال بابایی برام یه کیک کوچولو گرقت با یه شمع که آهنگ داشت و میچرخید! امسال ، مامانم و خاله هات و عمه هات ،اومدن خونه مون ؛ عمه کوثر یه کیک خوشکل و خوشمزه درست کرده بود، بابایی با کادوش حسابی غافلگیر و هیجان زده ام کرد ! البته قبلش همش میگفت برام کادو نگرفته و شرمنده و وقت نداشتم و از ای...
23 آذر 1391

جوجه ی شیطون!

سلام جوجه ي مامان  اين روزا هر چی جلوتر میریم به شیطنتت اضافه میشه ! اینقدر شیطون شدی که بعضی وقتا انگشت به دهن میمونم از این همه تغییر ظرف چند ماه ! به یه چشم به هم زدن از مبل میای بالا ! دیگه سوراخ سنبه ای تو خونه نمونده که تو کشفش نکرده باشی .. عاشق جاهای تنگ و باریکی !! اینقدر فرز و بلا شدی که خدا میدونه ! جاهایی میری که عقل جن هم بهش نمیرسه ، سینه خیز و یواش یواش از زیر عسلی و صندلی ها رد میشی ! ما یکی از مبل ها رو چسبوندیم به ویترین ، به پهلو میشی و آروم آروم از بینشون رد میشی !!! از زیر میز ال سی دی رد میشی و بین میز و مبل گیر میکنی !! فکر کنم خیلی خوب از پس سربازیت بر بیای !! صبح ها تا چشمت رو باز میکنی و از خواب بیدار...
16 آذر 1391

دندون خان قدم رنجه فرمودند!

    مروارید کوچولوی عزیزم   خوش اومدی به صدف این نینی مریضم !   هی منتظر گذاشتی مارو جونم    خداروشکر این دفعه                                      اومدی مهربونم !     بعد از چند روز تب شدید و بیقراری و بی اشتهایی و بی حالی بلاخره دندون خان قدم رنجه فرمودند و بسی ما را شاد و خرسند نمودند ! ساعت 11 و نیم -روز 5 آذر 91  ( روز عاشورا ) _ده ماه و نه روزگی_ توی ماشین بودیم ک...
6 آذر 1391