عليعلي، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

کودک دوست داشتنی ما

سفرنامه مشهد

سلام زندگی مامان عشقم مسافرت  مشهد به استثنای اتفاقی که اخرش افتاد خیلی عالی بود و خیلی خیلی خوش گذشت. برای اولین بار سوار قطار شدی و توی کوپه حسابی شیطونی کردی ! از پله هاش هی بالا و پایین میرفتی ..با هرچیزی که دم دستت بود اعم از بطری های آب و لیوان و سطل آشغال و روزنامه و مجله، ریخت و پاش کردی ..نصف شب خوابیدی و صبح بیدار شدی و با بابا تو راهروی قطار قدم زدی و به همه ی کوپه هایی که درشون باز بود سرزدی و کلی خنده  تحویلشون دادی و یه سری با همه شون بازی کردی !! اصلا هم قبول نمیکردی برگردی تو کوپه و من و بابا به نوبت مواظبت بودیم. ببین با چه شیطنتی داری بهم نگاه میکنی !!  تا...
24 فروردين 1392

نوروز 1392 و مسافرت به نجف اشرف

سلام علی جانم پسرم، سال 1391 تموم شد و پا به سال 1392 گذاشتیم .. امیدوارم امسال سال خوب و قشنگی برای همه مون باشه ! ما روز 29 اسفند از مشهد رسیدیم به خونه و همون روز قبل از اینکه حتی چمدون ها رو از ماشین خالی کنیم ، با تموم خستگیهامون رفتیم وسایل سفره هفت سین رو خریدیم .. 3 تا ماهی کوچولوی خوشکل .. سبزه و سیر وسنجد و... . برگشتیم به خونه ی قشنگمون که حسابی دلم براش تنگ شده بود و سریع سفره رو پهن کردیم .. برای اینکه دستت نرسه و خراب نکنی سفره رو روی اپن انداختم ! روز 30 اسفند ، تقریبا ساعت 2و نیم تحویل سال بود .. دوست داشتم اون موقع خونه ی خودمون باشیم .. اصلا حواسم به ساعت نبود و متاسفانه لحظه ی تحویل سال مشغول...
24 فروردين 1392

14 ماهگی

سلام دلبر مامان   مامانی اینقدر دلبر شدی که خدا میدونه .. وقتی بابایی رو مبل خوابش ببره از روی مبل میری بالا و روی بابا میخوابی و سرت رو میزاری رو سرش !! با صورتش بازی میکنی .. موهاشو میکشی .. بوسش میکنی ، تا از خواب بیدار میشه و حسابی می چلونتت و باهات بازی میکنه ! الهی فدای مهربونیات بشم عزیزدلم ! وقتی دستامو از هم باز میکنم و میگم علی بیا بغلم، با خنده میدوی طرفم و بغلم میکنی.. خیلی وقتا که بغلت میکنم سرتو میزاری رو شونم و با دستات محکم بغلم میکنی .. اینقده رومانتیک این کارو انجام میدی ! بعدش میگم علی مامانو بوس کن .. لباتو میزاری رو گونه ام ومیگی obbba  .. الهی فدای بوسه هات بشم که از عسل هم واسم شیرینتره! ...
22 اسفند 1391

13 ماه و اندی !

سلام فسقلي من نفسك مامان امروز یک سال و یک ماه و ده روزته.. حساااابی شیطونی !! یعنی یه دقیقه نمیشینی !! مدام در حال ورجه وورجه کردن و  بالاو پایین رفتن و فوضولی و بازی و شیطنتی !! از صندلی و عسلی ها هم دیگه خوشکل بالا میری و امروز هم به کمک عسلی از ام دی افی که در آشپزخونه گذاشتیم هم بالا رفتی و وارد آَشپزخونه شدی .. بابایی هم مجبور شد عسلی رو برداره و ام دی اف رو با سیم و بند و بساط به کابینتا وصل کنه ! وای هر چی بگم از شیطونیت کم گفتم !! موبایل و کنترل رو یاد گرفتی ، بهت بگیم میری برامون میاری!! حق ندارم گوشیمو دستم بگیرم، تندی میای ازم میگیری و اگه قفل باشه بهم میدیش تا برات بازش کنم !! تلفن یا موبایل رو میزاری در گوشت و ب...
7 اسفند 1391

هدفم از ساخت این وبلاگ

به دعوت از سه تا از دوستای خوبم شقایق جون (مامان ارشان )  نیلوفرجون ( مامان روژینا )  مریم جون ( مامان محمد مانی) به این مسابقه دعوت شدیم و اونم اینه که هدف و دلایلم رو از ساختن این وبلاگ بگم قبل از بارداریم تصادفا با وبلاگایی آشنا شدم که از کودک هاشون می نوشتن و عکساشونو میذاشتن و این برام خیلی خیلی جالب بود .. از طرفی همیشه به این فکر میکردم که ای کاش از خاطرات کودکیم ،جزییات بیشتری میدونستم.. برای همین تصمیم گرفتم حتما برای کودکم بنویسم و وبلاگ رو انتخاب کردم چون توضیحات بیشتری درباره ی عکس هم میشه داد .. از همون ابتدای بارداریم این وبلاگ رو درست کردم و شروع کردم به نوشتن و الان بیشتر از قبل عاشق این...
5 اسفند 1391

اولین ماه دومین سال زندگی + مرواریدای دوم و سوم و چهارم

سلام جيگرطلای شیطون من عزیز مامان .. حالا که وارد دومین سال زندگیت شدی ، اکثر کارا و حرکاتت هدفمند شده و خیلی باهوش تر و البته شیطون تر و وابسته تر شدی ..  دوست داری من و بابایی همیشه پیشت باشیم .. وقتی بغل یکی مون باشی و نفر دوم برای کاری بره تو اتاق یا جای دیگه شروع میکنی به گریه کردن.. به یه نفر قانع نمیشی ! اونقدر پیشرفتت تو فهم اطراف بیشتر شده و اتفاقهای زیادی افتاده که نمیدونم کدومشو بنویسم و البته تقصیر خودمم هست که خیلی وقته اصلا فرصت نکردم وبلاگتو آپ کنم. اول بگم که سه چهار روز قبل از جشن تولدت حسابی مریض شدی ولی از اونجایی که من واقعا دیگه تحمل دکتر رفتن ندارم تو خونه سعی کردم ازت مراقبت کنم .. هیچـــــی نمی...
21 بهمن 1391

جشن تولد یک سالگی !

جشن تولدی زیبا از نگاه من برای پسرک دوست داشتنی مامان  دوست داشتیم کل دنیا رو برات گل بزنیم و کل شهر رو چراغونی کنیم ولی حیف مامانی که نمیتونیم عشقم ..  جشن تولدت به خاطر باباجونم حدود ده روز بعد از روز تولدت برگزار شد (پنجشنبه_ 5 بهمن 91 ) .. چون بابا جونم به خاطر مشغله ی کاریش نمیتونست زودتر از این بیاد . جونم برات بگه که مهمونا از ساعت 6 شروع کرذن به اومدن تقریبا ولی عمه اسرا چون می خواست بره تهران زودتر اومد کادوت رو داد و رفت . عمه غدیر از دیروش و خاله شیما و زهرا و زینب از چند ساعت فبل از جشن اومدن برای کمک و خیلی زحمت کشیدن . در کل جشن تولد خیلی خوبی بود و به من به شخصه خیلی خوش گذشت و همونجوری که میخ...
7 بهمن 1391

اولین سالروز تو !

یک سال از با هم بودنمان گذشت و چه شیرین بود این یک سال و البته چه سخت !! چه احساس هایی که تجربه نکردیم و به یمن وجود قشنگت سرشار از این احساسات شدیم .. طعم خوشحالی ها ، ذوق کردن ها ، نگرانی ها و دلواپسی هایی از نوع مادرانه و پدرانه را با تمام وجود چشیدیم و در دو حالت خدا را شکر گفتیم که نعمتش با تمام سختی هایش ، شده آسایش روح و جسم ما .. شده آرامش لحظه ها ی ما .. چه زیبا و شگفت انگیز هدفمان در ' بودن'  تغییر مسیر داده به سمت خوشبختی و آسایش تو .. چه سبک بال بودیم و الان روی دوشمان کوله باری داریم از مسئولیت های دل انگیز !! میدانیم که این سالی که گذشت را دیگر در لحظه هایمان نخواهیم داشت و خدا میداند چقدر دلمان برای این روزها تنگ...
26 دی 1391

تولد 30 سالگی بابایی + شیطونیای قندعسل

سلام نی نی ِ مامان   يعني دوست دارم گاز گازت کنمممممممممممممم   مامانی دیروز تولد بابایی بود و به خاطر شهادت پیامبر و امام حسن و امام رضا اصلا دلمون نیومد که حتی یه کیک بگیریم .. از طرف جفتمون یه سویشرت توسی و یه کمربند و یه شال (ناقابل) به بابایی کادو دادم .. بابایی وارد چهارمین دهه ی زندگیش شده و من کلی سر این قضیه سر به سرش میزارم !  حالا از شیطونیات بگم که من عاشقشونمممممم.. عاشق خرابکاریاتم به خدا .. یعنی لذذذذت میبرم از سر و کولم و از رو مبلا پایین و بالا میری .. یعنی کافیه در کمدم یا کمد خودت باز باشه .. کل لباسا و کفشارو میریزی بیرون .. کافیه زیپ کیفم باز باشه! کاقیه بخوام لباسای شسته شده رو روی...
23 دی 1391